سلطان ولد فرزند مولانا گويد: وقتي دفتر ششم مثنوي به پايان رسيد ديگر پدر، دم نزد. از او سؤال كردم كه داستان شاهزاده سوم دژ هش ربا ناتمام ماند.
اي حيات دل حسام الدين بسي ميل ميجوشد به قسم سادسي
پيشكش بهر رضايت ميكشم درتمام مثنوي قسم ششم
پيشكش مي آرمت اي معنوي قسم سادس در تمام مثنوي
بو كه فيمابعد دستوري بود رازهاي گفتني گفته شود
با بياني كان بود نزديك تر زين كنايات دقيق مستتر
*** ***
مدتي زين مثنوي چون والدم شد خمش گفتم ورا كاي زنده دم
از چه رو ديگر نميگويي سخن از چه بر بستي در علم لدن
قصهٔ شهزادگان نامد بسر ماند ناسفته در سوم پسر
گفت نطقم چون شتر زين پس بخفت نيستش با هيچكس تا حشر گفت
هست باقي شرح اين ليكن درون بسته شد ديگر نميآيد برون
همچو اشتر ناطقه اينجا بخفت او بگويد من دهان بستم ز گفت
وقت رحلت آمد و جستن ز جو كل شي هالك الا وجهه
باقي اين گفته آيد بي زبان در دل آنكس كه دارد نور جان
پدر گفت: ديگر اشتر نطقم بخفت و پس از من كسي ديگر خواهد آمد و ناگفتهها را خواهد گفت. در قرن يازدهم شيخ نجيب الدين رضا تبريزي، داستان شاهزاده سوم را با عنوان شهروان معتبر در مدت زمان چهل روز با تفصيل انشاد نمود و همچنان كه مولوي ميسرود و حسام الدين چلبي مينوشت، دراين جا نيز شيخ علينقي اصطهباناتي جانشين و تربيت شدهٔ او كاتب مثنوي سبع المثاني وي بود
جمعه ۲۰ بهمن ۹۶ ۱۱:۰۵ ۲۷۲ بازديد
تاكنون نظري ثبت نشده است